دنیایِ کوچکِ من:)

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

...
مسیر مدرسه تا خونه رو طی کرده بودم پشت در ایستادم هرچی زنگ میزدم کسی نبود که در رو باز کنه از شانس خوبم اون روز کلید هم نبرده بودم نمیدونستم باید چی کار یه گوشه برا خودم نشستم تا فرجی بشه یهو یکی از همسایه های جدیدمون رسید بعد از کلی سلام و احوال پرسی ماجرا رو براش تعریف کردم اونم دستم و گرفت و گفت که باید بیای خونم و اصن راه نداره منم هی گفتم نه و فلان و زشته و این صوبتا اما خلاصه کار خودش رو کرد ما چند سالی بود که تو این خونه زندگی میکردیم اما این همسایمون یه زوج جوون بودن که تازه اومده بودن اینجا خلاصه که رفتم خونش و کلی باهم حرف زدیم اون روزا درگیر انتخاب رشته (دبیرستان ) بودم و کلی راجبش باهام حرف زد و راهنماییم کرد آخر حرفاش هم بهم گفت که منم مثل خواهرت هر کاری داشتی بهم بگو نمیدونم چرا ولی از این حرفش انقد ذوق کردم..:)
خلاصه این شد ماجرای آشنایی با همسایه مهربون بالاخره پدر از راه رسید و رفتم خونه خودمون ولی هیچ وقت اون روز رو یادم نرفت...
دو سه سالی از اون روز گذشت که ما تصمیم گرفتیم از اون خونه بریم اون روزا این همسایه مهربون یه نی نی ناز داشت و من هر دفه که می دیدمش از ذوق می مردم ولی باید که خداحافظی کرد و رفت باید که یه چیزهایی رو گوشه ی ذهنت بذاری و بری منم مجبور به این کار شدم...
نمیدونم الان اون همسایه مهربون کجاست چیکار میکنه زندگیش چجوریه ولی میدونم که دلم برای اون خونه و همسایه مهربون و تمام آدمای دیگش تنگه...:(