دنیایِ کوچکِ من:)

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

میدونی چیه...!؟
من خستم..
من از دختر بودنم خستم..
من،همونی که بزرگ ترین افتخارم دختر بودنم،بود...
قشنگ ترین رویاهام،تو دنیای دخترونم ام خلاصه میشد‌...
منی که به خودم و تمام دخترانگی هایم می بالیدم..
به تمام دختران جهان می بالیدم...
به عظمت وجودشون به عظمت وجودم می بالیدم...
حالا خستم..
از دختر بودنم خستم...
از این همه سختی و فشار خستم...
از این همه درد و رنج خستم...
اره خستم..
از اینکه از پسر ۵ساله گرفته تا پیرمرد۵۰ ساله بهم تیکه بندازن خستم..
از اینکه هر دفعه با هزار جور فکر و خیال پام رو از خونه بیرون بذارم خستم...
از اینکه حواسم باشه از یه تایمی از شب که گذشت بیرون نباشم چون همه گرگ میشن خستم..
از این حس نا امنی که در امن ترین جای دنیا هم همیشه همرامِ خستم...
از اتفاق های ریز و درشت که برا ما ها (دخترا)میوفته خستم...
از دزدی و آدم ربائی و تجاوز که اکثر مورداشون دخترن خستم...
خستم از این همه ظلم علیه خودمون...
خستم از این همه فشار علیه خودمون...
خستم از این همه رنج علیه خودمون...
اره خستم...
من از میلیون ها میلیون چیز خستم اما تو کلمات و جمله ها و بند ها نمی گنجن...
این دردا..
این زخما..
این حسرتا...
نمی گنجن..
تو کلمات تو واژه ها تو جمله ها...
نمی گنجن...

اما چی شد که اینطور شد..!😔